گنجور

 
صائب تبریزی

امروز رخ نشسته به خون جگر سخن

از صلب خامه آمده با چشم تر سخن

هر نقطه شاهدی است که بر صفحه وجود

هرگز نداشت جز گره دل ثمر سخن

روزی که از شکاف قلم چشم باز کرد

در خاک تیره رفت فرو تا کمر سخن

داغ ستاره سوختگی داشت بر جبین

روزی که شد ز کلک قضا جلوه گر سخن

از بس که رو به هر طرفی کرد و ره نیافت

از شرم، روی صفحه ندارد دگر سخن

تا کی الف به سینه کشد کلک بی گناه؟

دندان ز نقطه چند نهد بر جگر سخن؟

در عهد این سیاه دلان آب جوی شد

گر داشت آبرویی ازین پیشتر سخن

سیر آمدم ز قسمت ایام، تا به چند

چون خامه حاصلم بود از خشک (و) تر سخن

از چشم اهل هند، سخن آفرین ترم

عاجز نیم چو طوطی کم حرف در سخن

با شق خامه، شق قمر را چه نسبت است؟

بیرون نیامده است ز شق قمر سخن