گنجور

 
صائب تبریزی

نیست امروز ز مژگان گهرافشانی من

گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من

زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد

در کتابی که بود شرح پریشانی من

چون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی است

مژه در دیده آسوده حیرانی من

می دهد حیرت سرشار من از حسن تو یاد

رتبه گنج عیان است ز ویرانی من

هر چه در خاطر من می گذرد می دانند

سادگی آینه بسته است به پیشانی من

در خزان ناله رنگین بهاران دارند

بلبلان چمن از سلسله جنبانی من

شعله شوخ به فانوس مقید نشود

اطلس چرخ بود داغ ز عریانی من

شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم

سنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی من

گرچه تلخ است درین باغ مذاقم صائب

گوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخوانی من