گنجور

 
صائب تبریزی

غم دنیا نبود در دل دیوانه من

دیو را راه نباشد به پریخانه من

من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات

خشکتر می شود از می لب پیمانه من

بر سیه خانه لیلی نزد برق اینجا

به چه امید کند نشو و نما دانه من

می کند سیل فرامش سفر دریا را

دلنشین است ز بس گوشه ویرانه من

از گهر حوصله بحر نمی گردد تنگ

سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟

کی شود جامه فانوس حجاب من و شمع؟

پرده شرم نشد مانع پروانه من

از فروغش جگر ابر گریبان زد چاک

با صدف تا چه کند گوهر یکدانه من

خم می را که زمین گیر گرانجانی هاست

آسمان سیر کند نعره مستانه من

عاقبت پیر خرابات ز بی پروایی

ریخت پیش بط می سبحه صد دانه من

نیست ممکن که نبازد دل و دین را صائب

هر که آید به تماشای صنمخانه من