گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر حقیقت نشدت واقعه جانی من

زلف را پرس که از کیست پریشانی من

پیش نه آینه آشوب جهانی بنگر

تا بدانی صنما موجب حیرانی من

غمزه هایت به فسون در دل من در رفته

تا به تاراج ببردند مسلمانی من

دوش در چاه زنخدان تو افتاد دلم

خبری داری از آن یوسف زندانی من

شد زمستانی ز دم سرد من آفاقی بخش

میوه ای از چمن وصل زمستانی من

گر میسر شودم چون تو پری رخساری

بشود روی زمین ملک سلیمانی من

برنگیرم ز خط حکم تو پیشانی خویش

که خداوند به بسته ست به پیشانی من