صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵۰

چو آید از چمن آن یوسف گل پیرهن بیرون

گل از دنبالش آید چون زلیخا از چمن بیرون

به دشواری نفس جایی که آید زان دهن بیرون

چسان زان تنگنا آید به آسانی سخن بیرون؟

نگردد کوه تمکین سنگ راه جذبه عاشق

که آرد نقش شیرین را خارا کوهکن بیرون

کمند جذبه عشق زلیخا را بس این خجلت

که یوسف را ز چاه آرند با دلو و رسن بیرون

من آن بخت از کجا دارم که روید سبزه از خاکم؟

زبان شکوه است این کآمده است از خاک من بیرون

به زندان مکافات قفس می افکنی خود را

میار از خلوت آیینه، ای طوطی سخن بیرون

زلیخا همتی در عرصه عالم نمی یابد

به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟

چنان زلف حواس عالم از آهم پریشان شد

که بی رهبر نیاید هیچ کس از خویشتن بیرون

چه راز عشق را در سینه پنهان می کنی صائب؟

که همچون بوی گل می آید از صد پیرهن بیرون