گنجور

 
صائب تبریزی

گذاشتیم به اغیار زلف پر خم را

به دست دیو سپردیم خاتم جم را

حریم سینه عاشق عجب شبستانی است

که یک هواست در او شمع سور و ماتم را

مکن به عشق سخن نقل ای خرد برخیز

که به ز نقل مکان نیست نقل، ملزم را

اگر تپیدن دل ترجمان نمی گردید

که می شناخت درین تیره خاکدان غم را؟

زمانه ای است که با صد گره گشا خورشید

گره ز دل نتواند گشود شبنم را

چه حاجت است مسیحا به گفتگو آید؟

حجاب، شاهد عصمت بس است مریم را

به روی زنده دلی آفتاب خنده زند

که همچو صبح تواند شمرده زد دم را

محرران سخن، شاه بیت ابرویند

ز روی نسخه تشریح، روی عالم را

نماند فیض درین خشک طینتان صائب

مگر به آب رسانیم خاک حاتم را