گنجور

 
صائب تبریزی

مکن به غنچه گره نوبهار عالم را

تبسمی کن و بگشای کار عالم را

به خنده ای گل بی خار می توانی کرد

اگر التفات کنی، خارزار عالم را

فلک سوار چو عیسی نمی توانی شد

ز خویش تا نفشانی غبار عالم را

کجی ز مار به افسون نمی توان بردن

چگونه راست توان کرد کار عالم را

مبند نقش اقامت که همچو موج سراب

قرار نیست دمی پود و تار عالم را

نتیجه ای به جز از خانمان خرابی نیست

خرابی دل امیدوار عالم را

عجب که روز قیامت ز خاک برخیزد

به دوش هر که نهادند بار عالم را

خوشا کسی که چو صائب ز خاکساری ها

به دیده خاک زند اعتبار عالم را