گنجور

 
صائب تبریزی

در کهنسالی نفس را راست نتوان ساختن

راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن

از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن

چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟

گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا

گر به تردستی توان آیینه را پرداختن

سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون

هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن

در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی

گردن دعوی نباید چون هدف افراختن

گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی

بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟

سایه بال هما ز افتادگی گردد بلند

صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن

کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا

پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن

گوشه چشمی اگر باشد ازان نقش مراد

می توان صائب دو عالم را به داوی باختن

نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ

زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن