گنجور

 
صائب تبریزی

به شور عشق و جنون همچو صبح مشهورم

شکسته است نمکدان چرخ را شورم

ز جوش سینه من خم به وجد می آید

چکیده کف عشقم، شراب منصورم

به روی گرم غریبی چنان فریفت مرا

که دل ز صبح وطن سرد شود چو کافورم

به نکهتی که ازین باغ رزق من کردند

چه خانه ها که پر از شهد کرد زنبورم

چو صبح اگر چه جهان روشن است از نفسم

غبار خاطر محفل چو شمع بی نورم

چه نسبت است به مژگان مرا نمی دانم

که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم

چه شعله بود که زد حرص در نهاد مرا

که دل خنک نشد از موی همچو کافورم

سبوی جسم کجا سد راه من گردد

شکست شیشه چرخ از شراب پر زورم

به راه راست دلالت مکن مرا صائب

که زه به خویش نگیرد کمان پرزورم