گنجور

 
صائب تبریزی

به جرم این که متاع هنر بود بارم

یکی ز گرد کسادی خوران بازارم

گهر شود به نهانخانه صدف پنهان

ز غیرت گهر آبدار گفتارم

چه عرض گوهر خوش آب و رنگ خویش دهم

که مرده خون به رگ رغبت خریدارم

مگر فلک ز شفق دست در حنا دارد

که عقده ای نگشاید ز رشته کارم

من بلند نوا را درین چمن مپسند

که غنچه باشد در زیر بال منقارم

نرفته است ز دل بر زبان دروغ مرا

کجی گذار ندارد به راست بازارم

بده به دست من اکسیر رنگ را ساقی

که همچو برگ خزان دیده است رخسارم

غرض زدوری چون من نگاهبانی چیست

به گرد گلشنت انگار خار دیوارم

چگونه جان برم از جور آسمان صائب

اگر نه لطف ظفرخان شود هوادارم