گنجور

 
صائب تبریزی

به حرف تلخ ز لبهای یار خرسندم

چو طوطیان نبود چشم بر شکر خندم

مرا مکن ز سر کوی خود به خواری دور

که من به یک نگه دور از تو خرسندم

اگر علاقه به مجنون من ندارد عشق

چرا از چشم غزالان کند نظربندم

چو سرو و بید ز بی حاصلی کفایت من

همین بس است که آسوده دل ز پیوندم

به خون بیگنهان نیست تشنه غمزه تو

چنین که من به وصال تو آرزومندم

رسیده است به جایی جنون من صائب

که هیچ کس ز عزیزان نمیدهد پندم