گنجور

 
صائب تبریزی

بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم

سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم

جگر پاره ولی نعمت سی روز من است

نکند دغدغه رزق پریشان حالم

کیست جز آینه و آب درین قحط آباد

که کند گریه به روز سفر از دنبالم

هر که را درد دلی هست به من شرح دهد

هر که را بار گرانی است منش حمالم

گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند

چون پر تیره و بال تن من شد بالم

گریه سنگدل از بس که فشرده است مرا

خار در دیده آیینه زند تمثالم

باده صاف بود آینه طوطی من

در حریمی که لب جام نباشد لالم

آب در دیده آتش ز ترحم گردد

صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصر بخارایی

چهره بر خاک درت شب همه شب می‌مالم

چه کنم نیست جز این زر که شنیدی مالم

سال‌ها شد که در این دیر مغان می‌گردم

آن‌چنان می‌گذرانم که مپرس احوالم

چون قدح خون جگر می‌خورم و می‌خندم

[...]

جهان ملک خاتون

چون سر زلف تو ای دوست پریشان حالم

خود نپرسی که چگونه گذرد احوالم

کبریک سو نه و یک شب ز در وصل درآ

تا جهان بین جهان در کف پایت مالم

همچو خال سیهت حال تباهست مرا

[...]

جامی

زار می نالم و کس نیست که گوید حالم

پیش آن ماه که از دوری او می نالم

پای هر جا نهد آن سرو کنم روز به چشم

چون شود شب روم و دیده بر آنجا مالم

غنچه گو ناز مکن هر دم و گل نیز که من

[...]

قدسی مشهدی

کرده تا عشق تو چون نقش قدم پامالم

هیچ‌کس نیست که حسرت نخورد بر حالم

در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش

غم به هرسو که روم، می‌رود از دنبالم

چشم، مشتاق و حیا قفل زبان می‌گردد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه