گنجور

 
جامی

زار می نالم و کس نیست که گوید حالم

پیش آن ماه که از دوری او می نالم

پای هر جا نهد آن سرو کنم روز به چشم

چون شود شب روم و دیده بر آنجا مالم

غنچه گو ناز مکن هر دم و گل نیز که من

بلبل باغ توام وز همه فارغ بالم

هست هر برگ گلی بی تو مرا داغ دلی

وه که باغ و چمن آتشکده شد امسالم

آن دو رخ در نظر از موی میان هیچ مگو

زانکه این نکته دقیق و من مسکین لالم

قرعه وصل زدم یار ز رخ پرده فکند

لله الحمد که بس خوب برآمد فالم

لطف او گفت کمین بنده مایی جامی

رفت بر چرخ برین کوکبه اقبالم

 
 
 
ناصر بخارایی

چهره بر خاک درت شب همه شب می‌مالم

چه کنم نیست جز این زر که شنیدی مالم

سال‌ها شد که در این دیر مغان می‌گردم

آن‌چنان می‌گذرانم که مپرس احوالم

چون قدح خون جگر می‌خورم و می‌خندم

[...]

جهان ملک خاتون

چون سر زلف تو ای دوست پریشان حالم

خود نپرسی که چگونه گذرد احوالم

کبریک سو نه و یک شب ز در وصل درآ

تا جهان بین جهان در کف پایت مالم

همچو خال سیهت حال تباهست مرا

[...]

صائب تبریزی

بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم

سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم

جگر پاره ولی نعمت سی روز من است

نکند دغدغه رزق پریشان حالم

کیست جز آینه و آب درین قحط آباد

[...]

قدسی مشهدی

کرده تا عشق تو چون نقش قدم پامالم

هیچ‌کس نیست که حسرت نخورد بر حالم

در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش

غم به هرسو که روم، می‌رود از دنبالم

چشم، مشتاق و حیا قفل زبان می‌گردد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه