گنجور

 
صائب تبریزی

خوش کن از لاله رخان زلف پریشانی را

از دل گرم برافروز شبستانی را

گریه با سینه سوزان چه تواند کردن؟

نکند آبله سیراب، بیابانی را

باده خوب است به اندازه ساغر باشد

چه کند بلبل بی ظرف، گلستانی را؟

تا نرفته است سر رشته فرصت از دست

به که شیرازه شوی جمع پریشانی را

گر همه خانه کعبه است، که تعمیر مکن

تا توان کرد عمارت دل ویرانی را

عالم از تشنه لبان یک جگر سوخته است

به که بخشد لب او قطره بارانی را؟

اختیار لب خود را به خط سبز مده

نتوان داد به طوطی شکرستانی را

هر که از دست زلیخای هوس سالم جست

به دو عالم ندهد گوشه زندانی را

از شکرخنده بی پرده گلها پیداست

که ندیده است گلستان لب خندانی را

حلقه گوش کند حرف پریشان سخنان

هر که دیده است سر زلف پریشانی را

پیش آن کان ملاحت، دهن خوبان چیست؟

در نمکزار چه قدرست نمکدانی را؟

عالم خاک، برومند ز بالای تو شد

بهر یک سرو دهند آب، خیابانی را

خبرش نیست که آیینه ز طوطی چه کشید

به سخن هر که نیاورد سخندانی را

در عنانداری چشم تر من حیران است

در تنور آن که گره ساخته طوفانی را

به صف آرایی خود محشر ازان می نازد

که ندیده است صف آرایی مژگانی را

وقت بسیار عزیزست، گرامی دارش

به زر قلب مده یوسف کنعانی را

دل به آن چشم به افسانه و افسون مدهید

که به کافر نتوان داد مسلمانی را

در هزاران نظر شوخ نباشد صائب

آنچه در پرده بود دیده حیرانی را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۵۵۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجوی کرمانی

بده آن راحِ روان‌پرورِ ریحانی را

که به کاشانه کشیم آن بتِ روحانی را

من به دیوانگی ار فاش شدم معذورم

کان پری صید کند دیو سلیمانی را

سر به پای فَرَسَش درفکنم همچون گوی

[...]

صائب تبریزی

گریه از دل نبرد کلفت روحانی را

عرق شرم نشوید خط پیشانی را

لنگر درد به فریاد دل ما نرسید

تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟

دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است

[...]

بیدل دهلوی

عیش داند دل سرگشته پریشانی را

ناخدا باد بودکشتی توفانی را

اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت

از بن چاه برآر این مه‌کنعانی را

عشق نبود به عمارتگری عقل شریک

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
حزین لاهیجی

عشقت آمیخت به دل درد فراوانی را

ریخت در پیرهنم، خار بیابانی را

نام پروانه مکن یاد که نسبت نبود

با من سوخته دل، سوخته دامانی را

هرچه خواهی بکن، از دوری دیدار مگو

[...]

آشفتهٔ شیرازی

چند غواص بری گوهر عمانی را

طلب از شط قدح جوهر رمانی را

نقش روی تو به چین برده مبرهن کردم

تا که بر صفحه شکستم قلم مانی را

به نگه راز درون مردم چشمت دانست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه