گنجور

 
صائب تبریزی

چنان سرگرمیی از شوق آن گلگون قبا دارم

که بر گل می خرامم خاراگر در زیر پا دارم

کنار شوق من چون موج آسایش نمی داند

به دریا می روم دست و بغل تا دست و پا دارم

اگرچه در ته یک پیرهن با ماه کنعانم

به بوی پیرهن سر در پی باد صبا دارم

گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او

چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم

ز خار خشک من ای شاخ گل دامن کشان مگذر

که رنگ مردم بیگانه بوی آشنا دارم

بیا ای عشق اگر داری دماغ جلوه پردازی

که از داغ جنون آیینه های خوش جلا دارم

به یک عالم توجه از تو چون قانع توانم شد

که من از جمله عالم ترا دارم، ترا دارم

چو بوی گل نمی گردد به دامن آشنا پایم

به ظاهر گرچه دست و پای کوشش در حنا دارم

زلال زندگی در ساغر من رنگ گرداند

همان خون می خورم گر در قدح آب بقا دارم

چنان در پاکبازی از علایق گشته ام عریان

که حال مهره ششدر ز نقش بوریا دارم

جنونم اختیاری نیست تا گردم عنانگیرش

چو برگ کاه پروازی به بال کهربا دارم

اگرچه دوربینان چشم دریا می شمارندم

حباب آسا به کف جای گهرمشتی هوا دارم

مرا نتوان به تیغ از درد بی درمان جدا کردن

که از هر بند خود با درد پیوندی جدا دارم

هوای عالم آزادگی کم مختلف گردد

از آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارم

زاکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد

من این تعلیم صائب از غزالان ختا دارم