گنجور

 
حزین لاهیجی

به ره سربسته مکتوبی از آن مهرآشنا دارم

گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم

به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم

یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم

ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد

به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم

به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید

رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم

چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها

که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم

ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی

سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟

به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد

که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم

ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن

گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم

حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت

به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم