گنجور

 
فیاض لاهیجی

همین نه لخت جگر در دهان غم دارم

هزار نعمت الوان به خوان غم دارم

به ناز بالش عشرت فرو نمی‌آید

سری که بهر تو بر آستان غم دارم

مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش

که دست در کمر شاهدان غم دارم

ز عهدة صفت حسن برنمی‌آید

زبان عشق که من در دهان غم دارم

مرا چه‌گونه کند عیش صید خویش که من

هزار زخم نمایان نشان غم دارم

مرا چه‌گونه کند عیش صید خویش که من

هزار زخم نمایان نشان غم دارم

دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید

چه کوکب است که بر آسمان غم دارم

دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست

هزار قافله حسرت زیان غم دارم

مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات

چه مغز عیش که در استخوان غم دارم

به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست

کنون که دست طرب در میان غم دارم

چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من

عجیب سلطنتی در جهان غم دارم

همین نه بلبل و پروانه ریزه‌خوار منند

هزار سوخته جان میهمان غم دارم

پرند نالة شب، پرنیان آه سحر

چه جنس‌هاست که من در دکان غم دارم

قطار اشک ز غمنامه‌ام پرست و هنوز

به زیر هر مژه صد داستان غم دارم

چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا

که چتر آه به سر سایبان غم دارم

ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر

به هر دیار روان کاروان غم دارم

زبان زمزمة عیش گرچه نیست مرا

ولی به هر سر مویی زبان غم دارم

نشانه‌اش دل بیدرد آسمان حیف است

خدنگ ناله که من در کمان غم دارم

چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست

ولی درون و برون مهربان غم دارم

ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض

چه شکوه‌هاست که خاطرنشان غم دارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode