گرچه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادم
زسنگ کودکان آسوده از پیوند آزادم
خوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدم
که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم
ز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزم
که از سنگ ملامت عشق افکنده است بنیادم
اگرچه خویش را گم کردم از نسیان پیریها
به این شادم که ایام جوانی رفت از یادم
در اصلاحم عبث اوقات ضایع می کند گردون
من آن طفلم که از شوخی معلم کرد آزادم
چه تهمت بر فلک بندم چرا از دیگران نالم
که من در پیچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم
ز بیکاری نمی آیم به کار هیچ کس صائب
نمی دانم چه حکمت بود ایزد را در ایجادم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر به بیان احساسات و تفکرات خود میپردازد. او خود را مانند درختان بیثمر میبیند، اما آزاد از قید و بندهاست. او به صید بودن خود اشاره میکند و از اینکه نمیداند صیادش کیست، ابراز شادمانی میکند. نگران نصیحتهای سرد دیگران نیست و پایههای عشقش را محکم میداند. با وجود اینکه به سن پیری رسیده و خود را گم کرده، از یادآوری روزهای جوانی شاد است. او بر این باور است که اصلاح خود را هدر میدهد و میخواهد آزاد باشد. در نهایت، او از بیکاری خود احساس ناامیدی نمیکند و نمیفهمد که چرا خدایش را آفریده است.
هوش مصنوعی: اگرچه مانند درختان سرو و بید و شمشاد، که ثمرهای ندارند، من از سنگ کودکان آزار نمیبینم و از پیوندها آزاد هستم.
هوش مصنوعی: خوشا به حال آنها که میدانند چه کسی شکارچی آنهاست. من آن شکارم که از لذت گرفتار شدن نمیدانم شکارچیم کیست.
هوش مصنوعی: من از انتقادات بیرحم و دلسوزان نمیلرزیم، زیرا عشق اساس وجود من را با سختیهایش بنا کرده است.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه از یاد بردم خودم را به خاطر فراموشیهای پیری، اما خوشحالم که روزهای جوانیام را فراموش کردهام.
هوش مصنوعی: زندگی من بیهوده وقتها را تلف میکند. من مانند کودکی هستم که معلمش فقط با شوخی او را آزاد کرده است و هیچگاه نمیتواند اصلاح شود.
هوش مصنوعی: چرا باید به آسمان نسبت بدهم؟ من از دیگران شکایت نکنم، چون در چرخش و تغییرات زندگیام، همچون فولاد از جوهر خودم ثابت و مقاوم هستم.
هوش مصنوعی: به خاطر بیکاری، نمیخواهم در کار کسی دخالت کنم. نمیدانم چه راز و حکمتی در آفرینشم از سوی خداوند وجود دارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم
به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمیدیدم
همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم
کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی
[...]
ز شوق آنکه خواند نامهام را آنچنان شادم
که در وقت نوشتن میرود نام خود از یادم
به خون دل نوشتم نامه و سویش روان کردم
بخواند یا نه باری من نیاز خود فرستادم
دلم بیاختیار از بخت جوید هردم آزادی
[...]
تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم
غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بیقیدی که با قیدم رها کردی
من آن صیدم که هرجا میروم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد
[...]
به کوی عشق در پیری چنان از پای افتادم
که تا روز قیامت برنخواهد خاست فریادم
چو من بیحاصلی آخر به کام عشق میآید
نبودی عشق، از بهر چه میکردند ایجادم
هوس را پایه بر کامست زان سست است دیوارش
[...]
ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم
که آن ناز آفرین صیاد خوش دارد به فریادم
خرد بیهوده میسوزد دماغ فکر تعمیرم
غمآباد جنونم خانه ویرانی است بنیادم
به توفان رفتهٔ شوقم ز آرامم چه میپرسی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.