گنجور

 
صائب تبریزی

به رغبت نقد جان به یار سیمبر دادم

ازین سودا پشیمان نیستم چون زر به زر دادم

نشد شایسته رخسار پاکش گرچه چندین ره

به خورشید درخشان شستشوی چشم تر دادم

ز خجلت برنیارم سر چون شاخ بی ثمر گرچه

ز هر کس سنگ خوردم در تلافی من ثمر دادم

ز طوفان می کند رقص روانی بادبان من

عنان کشتی خود تا به دریای خطر دادم

اگر چون نیشکر سنگین دلان در هم شکستندم

نگفتم حرف تلخی در تلافی من شکر دادم

نوا پرداز شد مرغ سحر از هایهوی من

به نی من در میان ناله پردازان کمر دادم

عنانداری نمی آمد ز من سیل بهاران را

دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم

به خون چون تیشه شیرین کردن چرخ آخر دهانم را

چه حاصل زین که من چون کوهکن داد هنر دادم

ز هر نیشی مرا سر چشمه نوشی است در طالع

نه از عجزست گر من تن به زخم نیشتر دادم

فرو رفتم چنان در خویشتن از خرده بینی ها

که از راز شرر در سینه خارا خبر دادم

دهن وا کرد چون سوفار در خون خوردنم صائب

به هر کس چون خدنگ آهنین دل بال و پر دادم