گنجور

 
صائب تبریزی

بی گل رخسار او هرگاه در بستان شدم

خنده بیدردی گل دیدم وگریان شدم

عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب

سیل در هر کجا که پا افشرد من ویران شدم

لقمه بی استخوان من لب افسوس بود

در چه ساعت بر سر خوان فلک مهمان شدم

برگ کاه من ز حیرت پشت بر دیوار داشت

جذبه ای از برق دیدم آتشین جولان شدم

بیقراران پای نتوانند در دامن کشید

دامن مطلب به دست افتاد سرگردان شدم

خنده می گویند صبح نوبهار عشرت است

من ندیدم روزخوش چون غنچه تا خندان شدم

بحر رحمت را تصور کرده بودم بیکنار

از غبار خط به گرد عارضش حیران شدم

کاسه در یوزه پیش خضر صائب چون برم

من که از فکر دهانش چشمه حیوان شدم

 
 
 
اسیری لاهیجی

باز از سودای زلفش بی سرو سامان شدم

در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم

تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت

ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم

چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست

[...]

طغرای مشهدی

دلخوشی هرگز نمی افتد شگون بر اهل عشق

گریه کردم سالها، گر یک نفس خندان شدم

از کدامین میزبان نالم، که چون مینای می

غیر خون چیزی نخوردم، هر کجا مهمان شدم

پیرو آیینه ام در پیشگیریهای عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه