گنجور

 
اسیری لاهیجی

باز از سودای زلفش بی سرو سامان شدم

در شعاع حسن او شیدائی و حیران شدم

تا که خورشید جمال نوربخش او بتافت

ظلمت ما نور گشت و همچو مه تابان شدم

چون بدیدم از همه ذرات مهر روی دوست

عارف اهل یقین و صاحب عرفان شدم

گرچه بودم قطره چون در بحر کل گشتم فنا

در بقا بعدالفنا دریای بی پایان شدم

دین و دنیا چون فدای عشق جانان ساختم

در طریق عاشقی سرحلقه رندان شدم

در قمار عشق جانان جان و دل درباختم

محرم بزم وصالش بی دل و بی جان شدم

عارفان گر شهره شهرند اسیری از عمل

من بمحض موهبت اعجوبه دوران شدم

 
 
 
صائب تبریزی

بی گل رخسار او هرگاه در بستان شدم

خنده بیدردی گل دیدم وگریان شدم

عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب

سیل در هر کجا که پا افشرد من ویران شدم

لقمه بی استخوان من لب افسوس بود

[...]

طغرای مشهدی

دلخوشی هرگز نمی افتد شگون بر اهل عشق

گریه کردم سالها، گر یک نفس خندان شدم

از کدامین میزبان نالم، که چون مینای می

غیر خون چیزی نخوردم، هر کجا مهمان شدم

پیرو آیینه ام در پیشگیریهای عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه