گنجور

 
صائب تبریزی

تا ز اهل حیرتم خاطر پریشان نیستم

شمع بی فانوسم آن روزی که حیران نیستم

تیغ بی آبم به دست کارفرمایان عشق

چون رگ ابر بهارانم که گریان نیستم

همچو داغ عشق می جویم دل صد پاره ای

لاله هر باغ و شمع هر شبستان نیستم

با خس و خاشاک عالم تازه رو برمی خورم

درلباس تلخ همچون آب حیوان نیستم

می کنم گوهر به همت اشک تلخ خویش را

چون صدف در زیر بار ابرنیسان نیستم

می رسانم خانه آیینه خود را به آب

چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم

برق آفت در کمین خرمن جمعیت است

تا پریشان خاطرم، خاطر پریشان نیستم

بید مجنونم لباس من بود موی سرم

از لباس شرم چون آیینه عریان نیستم

هر زمان در کوچه ای جولان وحشت می زنم

همچو مجنون بار دوش یک بیابان نیستم

نیست از دار فنا اندیشه منصور مرا

آتشم از چوب دربان روی گردان نیستم

نقش امیدی که من از عشق دارم د رنظر

گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم

رزق می آید به پای خویش تا دندان به جاست

آسیا تا هست در اندیشه نان نیستم

سینه چون پروانه بر شمع تجلی می زنم

چون شرار از صحبت آتش گریزان نیستم

بوته خاری مرا از دامن صحرا بس است

در قفس پیوسته از فکر گلستان نیستم

تا گریبان دامن از خار تعلق چیده ام

همچو بحر از خار و خس آلوده دامان نیستم

چون نباشم ایمن از درد بلند اقبال عشق

نزل خاصان است درد و من از ایشان نیستم

رهروان را می دهم در چشم خود چون اشک جا

تشنه آزار چون خار مغیلان نیستم

همچو جان آثار من پیداست بر لوح وجود

گرچه پنهانم به ظاهر لیک پنهان نیستم

هیچ نقشی را نمی گیرم به غیر از سادگی

مهره موئین چرخ حال گردان نیستم

سایه دیوار رااز دور می بوسم زمین

همچو شبنم خوش نشین باغ و بستان نیستم

آبهای شکرین مصر غربت خورده ام

من حریف آب تلخ چاه کنعان نیستم

شربت بیماری من گریه تلخ من است

چون هوس بیمار آن سیب زنخدان نیستم

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم

من حریف باد دستیهای مژگان نیستم