گنجور

 
صائب تبریزی

برسانید به خاک قدم یار مرا

که رسانید به جان این دل بیمار مرا

وقت نازک تر ازان موی میان گردیده است

می کنی رحمی اگر بر دل افگار مرا

زخمی غیرت خارم، ز چمن بیزارم

می گزد خنده گل بیشتر از خارمرا

عقده در کار من از غنچه دهان دگرست

ناخن گل نگشاید گره از کار مرا

شکوه از کوتهی بخت، گل بی دردی است

می رسد نیش ز خار سر دیوار مرا

گوهر قدر خود و قیمت من می شکنی

مبر ای چرخ فرومایه به بازار مرا

به سلم خاک مرا پیر مغان خشت زده است

که برون می برد از خانه خمار مرا؟

آنقدر صائب از اوضاع جهان دلگیرم

که غم از دل نبرد خنده دلدار مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۳۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا

وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت

برهاناد ازو ایزد جبار مرا

امیر معزی

ماهرویا ز غم عشق نگه دار مرا

مگذر از بیعت دیرینه و مگذار مرا

به محالی و خطائی ‌که تو را هست خیال

خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا

چند گویی که به یک‌بار زبون‌گیر شدی

[...]

خاقانی

جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم

[...]

اوحدی

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا

بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

[...]

خواجوی کرمانی

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو برگیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی میکش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده ام از پای و ندارم سر خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه