گنجور

 
صائب تبریزی

ز موج لطف ،آن سیمین بنا گوش

مرا کرده است چون خط حلقه درگوش

به چشم من بهشت و جوی شیرست

رخ گلرنگ و آن صبح بنا گوش

همان درزیر خاکم می پرد چشم

که این می در قدح ننشیند از جوش

نیاسوده است تا واکرده ام چشم

مرا چون غنچه از خمیازه آغوش

چو خط از چهره خوبان، هویداست

به چشم موشکافان بیت ابرویش

خلد چون خار، گل درپرده چشم

گران چون سنگ باشد پنبه درگوش

خرام خامه مشکین صائب

بود از شوخ چشمان خطاپوش

 
 
 
میبدی

دلم کو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جای دیگر

دلی کو را تو هم جانی و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش‌

سعدی

بکوش امروز تا گندم بپاشی

که فردا بر جوی قادر نباشی

تو خود بفرست برگ رفتن از پیش

که خویشان را نباشد جز غم خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه