گنجور

 
صائب تبریزی

در جهان دل مبند و اسبابش

می جهد برق از ابر سنجابش

گل سیراب ازین چمن مطلب

العطش می زند لب آبش

هر که پهلو ز لاغری دزدید

پهلوی چرب اوست قصابش

ملک حیرت چه عالمی دارد

آرمیده است نبض سیمابش

بس که بادام چشم او تلخ است

زهر می بارد از شکر خوابش

کی کند یاد از فراموشان ؟

طاق نسیان شده است محرابش

صائب ازآسمان امان مطلب

که به خون تشنه است دولابش

 
 
 
عراقی

هیچ چشمی ندیده در خوابش

رخ ندید آفتاب و مهتابش

سعدی

هر که بی دوست می‌برد خوابش

همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه