گنجور

 
صائب تبریزی

شده است از شوق تیغ جان ستانش

وبال خضر، عمر جاودانش

به جای نافه دل بر خاک ریزد

ز زلف و کاکل عنبرفشانش

غبار آلوده گرد کسادی است

نسیم پیرهن در کاروانش

چه باغ است این که دلها را کند آب

ز پشت در صدای باغبانش

ز حیرت آنقدر فرصت ندارم

که درد خود کنم خاطرنشانش

چنان ناسازگارست آن جفا جوی

که نتوان ساخت پیغام از زبانش

ندارد برگ سبزی رنگ، صائب

با این سامان ز باغ و بوستانش