گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

حسن توغافل است ز قدر و بهای خویش

آیینه راخبر نبود از صفای خویش

چون شمع تا به خلوت او راه برده ام

صد بار دیده ام سر خود زیر پای خویش

آمیخته است مستی و مستوریم به هم

افکنده ام به گردن مینا ردای خویش

ازهاله مه به حلقه ماتم نشسته است

شرمنده است پیش رخش از صفای خویش

ازبس که دل زدیدنت از جای رفته است

تا روز باز خواست نیاید به جای خویش

از بس به کار ماگره افکنده اند خلق

پهلو تهی کنیم ز بند قبای خویش

تا چند پاسبانی عیب نهان کنم ؟

یکبار پرده می کشم از عیبهای خویش

رفتم که حلقه بردر بیگانگی زنم

شاید به این وسیله شوم آشنای خویش

صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام

تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش

 
 
 
ادیب صابر

بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام

کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش

گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان

آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش

ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش

[...]

خاقانی

خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی

خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش

پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه

نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش

بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش

باشد بجای خود که نباشد بجای خویش

هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع

عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش

دانا درین مقام گرش دسترس بود

[...]

سعدی

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

[...]

امیرخسرو دهلوی

هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش

بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش

هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من

خونابها خورم ز دل بی وفای خویش

فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه