گنجور

 
صائب تبریزی

تا بی نشان کشم نفسی بر هوای خویش

چون گردباد محو کنم نقش پای خویش

مستغنی از بهارم وآسوده ازخزان

در دشت ساده دل بی مدعای خویش

خلوتگهم ز بکر معانی است پرزحور

آماده است جنت من درسرای خویش

ازآب زندگی نکشم منت حیات

چون خضر،سبزم از سخن جانفزای خویش

رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام

یکروی ویک جهت شده ام با خدای خویش

ساکن زآرمیدگی من بود زمین

گردون ز جا رود چو درآیم زجای خویش

صائب مرا به باغ وبهار احتیاج نیست

صد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش

 
 
 
ادیب صابر

بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام

کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش

گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان

آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش

ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش

[...]

خاقانی

خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی

خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش

پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه

نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش

بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش

باشد بجای خود که نباشد بجای خویش

هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع

عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش

دانا درین مقام گرش دسترس بود

[...]

سعدی

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

[...]

امیرخسرو دهلوی

هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش

بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش

هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من

خونابها خورم ز دل بی وفای خویش

فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه