تا بی نشان کشم نفسی بر هوای خویش
چون گردباد محو کنم نقش پای خویش
مستغنی از بهارم وآسوده ازخزان
در دشت ساده دل بی مدعای خویش
خلوتگهم ز بکر معانی است پرزحور
آماده است جنت من درسرای خویش
ازآب زندگی نکشم منت حیات
چون خضر،سبزم از سخن جانفزای خویش
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
یکروی ویک جهت شده ام با خدای خویش
ساکن زآرمیدگی من بود زمین
گردون ز جا رود چو درآیم زجای خویش
صائب مرا به باغ وبهار احتیاج نیست
صد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به بیان احساسات عمیق درونی و نوعی خودکفایی در زندگی میپردازد. او از تلاش برای یافتن آرامش و استقلال صحبت میکند و بیان میکند که به بهار و زیباییهای ظاهری نیاز ندارد. با مقایسه خود با خضر، شخصیتی اسطورهای که به آب زندگی دسترسی دارد، میگوید که به دنبال منبعی درونزا است. شاعر در میان دنیای پر هرج و مرج به صفا و بیادعایی درونیاش اشاره میکند و میگوید که تنها با خداوند ارتباط دارد و برای خوشبختیاش نیازی به تأیید دیگران ندارد. او همچنین بیان میکند که در دنیای خود، آرامش و شادی را از وجود خودش و هنرهایش میگیرد، حتی اگر از باغ و طبیعت دور باشد.
هوش مصنوعی: تا زمانی که بیهویت و بینشان نفس میکشم، میخواهم مانند یک گردباد، رد پای خود را از بین ببرم و محو کنم.
هوش مصنوعی: من از بهار نیاز ندارم و از خزان نیز نگران نیستم، در دشت بیادعا و ساده دل خودم آرامش دارم.
هوش مصنوعی: در اینجا به مکانی اشاره شده است که از مفاهیم ناب و بکر پر شده و با زحمت بسیاری آمادهسازی شده است. همچنین، به بهشتی که در خانه خود دارد، اشاره شده که نشاندهندهی آرامش و زیباییهای درونی آن مکان است.
هوش مصنوعی: من از آب زندگی در انتظار نعمت حیات نیستم، بلکه مانند خضر، زندگیام را از کلام دلنواز خودم میسازم و شکوفا میکنم.
هوش مصنوعی: من توجهی به نظرات مردم ندارم و تمام تمرکز و جهتگیریام را به سوی خدای خود معطوف کردهام.
هوش مصنوعی: زمین به خاطر آرامش من ثابت است و وقتی از جای خود برخیزم، به حرکت در میآید.
هوش مصنوعی: من به باغ و بهار نیازی ندارم، چون صدای دلنشین خودم برایم مانند یک باغ زیباست و مرا شاد میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام
کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش
گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان
آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش
ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش
[...]
خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی
خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه
نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش
بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا
[...]
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
[...]
ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
[...]
هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش
بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش
هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من
خونابها خورم ز دل بی وفای خویش
فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.