گنجور

 
صائب تبریزی

ز دل برون نرود چشم آشنا رویش

سری به دامن مجنون نهاده آهویش

فکند از سر گردنکشان عالم خاک

کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش

ز خواب حیرت، آیینه راکند بیدار

اگر چنین شود ازمی عرق فشان رویش

ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم

که دست شانه نگارین برآمد ازمویش

ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند

اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش

که دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟

که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟

که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟

اگر عرق نکند پرده داری رویش

ز بار دل کند آزاد سرو راصائب

در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش