گنجور

 
صائب تبریزی

نهفته چون گنه از خلق دار طاعت خویش

به اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویش

ز ارتکاب گنه نیست شرمگینان را

خجالتی که مراهست ازعبادت خویش

دهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدف

چو ابر آب شوم ازقصور همت خویش

بهشت اگر ز در خانه ام گذار کند

قدم برون نگذارم ز کنج خلوت خویش

درین جهان پرآشوب اگر حضوری هست

ازان کس است که قانع بودبه قسمت خویش

گرت هواست که فرمانروا شوی صائب

مپیچ ازخط فرمان، سر اطاعت خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر شاهی

گل نو آمد و هر کس به عیش و عشرت خویش

من و عقوبت هجران و کنج محنت خویش

بلا و درد تو ما را نصیب شد، چکنم

نه عاقلست که راضی نشد به قسمت خویش

زمانی از سر این خسته پا کشیده مدار

[...]

شاهدی

مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش

رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش

چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست

کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش

نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه