گنجور

 
صائب تبریزی

چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش

که گرد سرمه نریزد ز طرف دامانش

به نشتر مژه خون می‌گشاید از رگ سنگ

ز بس که تشنه خون است چشم فتانش

نهفته است درین رشته عقد گوهرها

مشو به چین جبین ناامید از احسانش

دگر به رشته تدبیر برنمی‌آید

نگاه هر که فتد بر چه زنخدانش

چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است

فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش

سرش ز گوی سبک‌تر ز تن جدا گردد

فتاد دیده هر کس به دست و چوگانش

به آب تیغ کند سبز، خط مشکین را

ز بس که تشنه خضرست آب حیوانش

به زور، چهره خود را شکفته می‌دارم

چو پسته‌ای که کند زخم سنگ خندانش

چهار فصل بهارست عندلیبی را

که زیر بال و پر خود بود گلستانش

به راه عشق قدم را شمرده نه صائب

که هست از آبله پادیده ور بیابانش

جواب آن غزل حافظ است این صائب

که جان زنده‌دلان سوخت در بیابانش