گنجور

 
صائب تبریزی

کسی که دیدن روی تو کرد حیرانش

به دیده آب نگردد ز مهر تابانش

گل عذار تو را حاجت نگهبان نیست

که هست از عرق شرم خود نگهبانش

کند ز لطف بدن کار اخگر سوزان

فتد اگر گل بی‌خار در گریبانش

اگر چه مایده حسن را نهایت نیست

ز پاره دل خویش است رزق مهمانش

گل صباح،دربسته آیدش به نظر

فتاد دیده هر کس به روی خندانش

مرا ز پسته‌دهانی است چشم دلسوزی

که شور حشر بود گرده نمکدانش

به هیچ قطره باران به چشم کم منگر

که هست مخزن گوهر ز سینه‌چاکانش

ز لقمه حرص گدا کم نمی‌شود صائب

لب سؤال دگر می‌شود لب نانش