گنجور

 
صائب تبریزی

چنین که گم شده در زلف پای تا به سرش

به پیچ و تاب توان یافتن مگر کمرش

به دور چهره او آتشین عذاری نیست

که همچو لاله گره نیست آه در جگرش

ز سایه مژه پایش شود نگارآلود

اگر به دیده روشندلان فتد گذرش

بنفشه رنگ شود یاسمین اندامش

اگر نسیم صبا تنگ آورد به برش

ز دل اگر چه ترازو شد از سبکدستی

نیافت چاشنی خون زبان نیشترش

اگر زنند رگش با خبر نمی گردد

کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش

چنین که تنگ به عاشق گرفته، هیهات است

که مور خط نکند تنگ کار بر شکرش

ز نوک آن مژه امروز می چکد آتش

مگر به آبله دل رسیده نیشترش ؟

مرا به شام فراقی فتاده کار که هست

ز آفتاب قیامت ستاره سحرش

غم ازشکستن کشتی مخور به قلزم عشق

که هست شهپر توفیق موجه خطرش

چه لاف قوت پرواز می زند عنقا؟

ز نقش ساده نگردیده است بال و پرش

حریف گریه خونین نمی شود صائب

نزاکت که شکسته است شیشه در جگرش ؟