گنجور

 
صائب تبریزی

شد گلو سوزتر از خط لب همچون شکرش

قیمتی گشت ازین گردیتیمی گهرش

پسته می گشت نهان در دل شکر دایم

چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟

زلف وقت است که به چهره او خال شود

بس که پیچد به خود از غیرت موی کمرش

گر چنین نشو و نما می کند آن تازه نهال

سرو چون سبزه خوابیده شودپی سپرش

حاصلی نیست ازان نخل برومند مرا

تا نصیب لب و دندان که باشد ثمرش

بلبلی راکه به بی برگ و نوایی آموخت

برگ گل ناخن الماس بود بر جگرش

نتوان بست به زنجیر خود آرایان را

نعل طاوس درآتش بود ازبال وپرش

عشق کرده است مرا برسر خوانی مهمان

که زجان سیر شدن هست کمین ما حضرش

گر به گوهر رسد سنگ شکستی سهل است

وای برآن که شکستی رسد از هم گهرش

صائب از بوسه آن لب، دهنی شیرین کن

تانگشته است نهان در پر طوطی شکرش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش

خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش

پس به صاروج بیندود همه بام و برش

جامهٔ گرم برافکند پلاسین ز برش

سنایی

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش

هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم

از پس آن نبود عشق بتی پرده درش

خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف

[...]

مجد همگر

پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش

چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش

جهان ملک خاتون

منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش

گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش

گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک

توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش

غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان

[...]

جامی

آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش

هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش

نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز

کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش

گرچه از رفتن او می رودم صبر و شکیب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه