گنجور

 
صائب تبریزی

ز گرد سرمه نتوان دید درچشم سخندانش

مگر این گردرا بشکافدازهم تیرمژگانش

شکوه حسن او بی دست و پا دارد تماشارا

ازان خواب فراغت می کند دایم نگهبانش

ز طفلی گرچه پشت وروی تیغ از هم نمی‌داند

سراسر می رود در سینه ها زخم نمایانش

به چشم من سیه کرده عالم راسیه چشمی

که گیرد صبح محشر نسخه از چاک گریبانش

ز بیماری ندارد چشم اوپروای دل بردن

ولی در صید دلهاپنجه شیرست مژگانش

چه گل چیند ز رخسار حجاب آلود او عاشق ؟

که گلچین می رود بادست خالی از گلستانش

کجا افتد به فکر ما اسیران ناز پروری

که باشد یوسف مصر از فراموشان زندانش

چرا از دست می رفتم،چرا بیمار می بودم؟

اگر می بود بربالین من سیب زنخدانش

مرا سیمین بری آتش به خرمن می زند صائب

که برگ گل نماید کار اخگر درگریبانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

[...]

قطران تبریزی

نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش

علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش

چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش

چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش

نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش

[...]

مسعود سعد سلمان

سخا زریست کز همت زند رای تو بر سنگش

سخن نظمی است کز معنی دهد رای تو سامانش

ازین اندک هنر خاطر همی امید بگسستم

چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش

مرا دانی که آن باید که هر کو نیک شعر آید

[...]

امیر معزی

همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش

همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش

وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش

[...]

سنایی

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه