گنجور

 
صائب تبریزی

ظاهر مردان به زیور گر نباشد گو مباش

حلقه بیرون در گر زر نباشد گو مباش

رخنه‌های دام، فتح‌الباب صید بسته است

سینه ما را رفوگر گر نباشد گو مباش

حلقه زنجیر اگر از هم بریزد گو بریز

کار دنیا را نظامی گر نباشد گو مباش

بی‌زبانی آیه رحمت بود درشان جهل

طفل را در دست اگر خنجر نباشد گو مباش

در عقیق بی‌نیازی هست آب صد محیط

نم اگر در قلزم اخضر نباشد گو مباش

چون صدف در پرده دل اشک باریدن خوش است

گر به ظاهر چشم عاشق تر نباشد گو مباش

از تپیدن می‌توان کوتاه کرد این راه را

قوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباش

سایه بیدست، آه سرد اهل جرم را

سایه گر در عرصه محشر نباشد گو مباش

خازن گنج گهر را خلق خوش دام بلاست

در بساط بحر اگر عنبر نباشد گو مباش

از گداز جسم، خون خویش خوردن غافلی است

درد اگر در باده احمر نباشد گو مباش

سوده یاقوت سازد پرتو می مغز را

می‌کشان را تاج گوهر گر نباشد گو مباش

تخم امیدی ندارم تا کنم باران طلب

آب اگر در دیده اختر نباشد گو مباش

از تماشا به ندارد حاصلی دنیای خشک

صورت دیوار اگر در بر نباشد گو مباش

خوابگاه نرم، صائب سنگ راه رهروست

بستر و بالین ما گر پر نباشد گو مباش