گنجور

 
صائب تبریزی

عاشقان را مغز در سر گر نباشد گو مباش

کف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباش

داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش

حلقه بیرون در گر زر نباشد گو مباش

سیل واصل شد به دریا بی‌دلیل و رهنما

عزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباش

می‌شود نقش مراد از ساده‌لوحی جلوه‌گر

بر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباش

می‌توان کردن به روی گرم تسخیر جهان

گر ز انجم مهر را لشکر نباشد گو مباش

سخت‌رویی میهمان را روی‌گردان می‌کند

خانه آیینه را گر در نباشد گو مباش

ناله نی راست صد تنگ شکر در آستین

بندبندش گر پر از شکر نباشد گو مباش

نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان

گر مرا سامان بال و پر نباشد گو مباش

نامش از آیینه دارد عمر جاویدان اگر

آب حیوان رزق اسکندر نباشد گو مباش

نیست لنگر گیر دریای پرآشوب جهان

کشتی ما را اگر لنگر نباشد گو مباش

انفعال روسیاهی آب می‌سازد مرا

آب در صحرای محشر گر نباشد گو مباش

بس بود خاکی که بر سر کرده‌ام در زندگی

بر سر خاکم عمارت گر نباشد گو مباش

دل ز شکر می‌برد صائب ز شیرینی سخن

طوطی ما را اگر شکر نباشد گو مباش