گنجور

 
صائب تبریزی

نبسته ای گره عهد برقبا هرگز

نرفته ای به سروعده وفا هرگز

همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی

ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز

عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟

نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز

حدیث دل نگرانی زماچه میپرسی ؟

نکرده ای سفری روی برقفا هرگز

اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم

ندیده ام رخ گل را به مدعاهرگز

به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک

دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز

ندیده ام اثر از آه سردخود صائب

گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز