گنجور

 
واعظ قزوینی

بر اهل ترک، نکرده است غم جفا هرگز

گزند خار ندیده است پشت پا هرگز

چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛

ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!

بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم

که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز

تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما

نخورده ایم طعامی باشتها هرگز

مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه

نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز

بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛

بخویش سایه نمی افگند هما هرگز

ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران

ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز

بنای خانه هستی است بر فنا واعظ

منه تو پایه دل را برین بنا هرگز

 
 
 
نظیری نیشابوری

تو درنیافته‌ای لذت وفا هرگز

دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز

همه فرایض جور و جفا به جای آری

نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز

به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست

[...]

صائب تبریزی

نبسته ای گره عهد برقبا هرگز

نرفته ای به سروعده وفا هرگز

همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی

ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز

عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟

[...]

رفیق اصفهانی

نمی شوم ز سگ کوی او جدا هرگز

که آشنا نکند ترک آشنا هرگز

به یاد او گذرد عمر ما که عمرش باد

به عمر خود نکند گرچه یاد ما هرگز

ز بخت خود شده ام خاک راه خود رایی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه