گنجور

 
واعظ قزوینی

بر اهل ترک، نکرده است غم جفا هرگز

گزند خار ندیده است پشت پا هرگز

چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛

ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!

بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم

که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز

تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما

نخورده ایم طعامی باشتها هرگز

مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه

نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز

بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛

بخویش سایه نمی افگند هما هرگز

ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران

ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز

بنای خانه هستی است بر فنا واعظ

منه تو پایه دل را برین بنا هرگز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode