گنجور

 
صائب تبریزی

تا حسن گلو سوز تو در جان شرر افکند

در سینه من داغ مکرر سپر افکند

من خرده جان را چو شرر باختم اینجا

پروانه درین راه اگر بال و پر افکند

تا سبزه وگل هست ز می توبه حرام است

نتوان غم دل را به بهار دگر افکند

دستی که به آرایش زلف سخن آموخت

اخگر نتواند ز گریبان بدر افکند

در دامن تسلیم در آویز که چون تاک

هردم نتوان دست به شاخ دگر افکند

از هیچ دلی نیست که اگاه نباشم

از بس که مرا درد طلب دربدر افکند

هنگامه ارباب سخن چون نشود گرم

صائب سخن از مولوی روم در افکند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

تا باد سعادت ز محمد خبر افکند

زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند

از حال گدا نیست عجب گر شود او پست

تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند

روزی پسر ادهم اندر پی آهو

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
جویای تبریزی

در باغ چو گل برخ جانان نظر افکند

فریاد که روز سیهم در بدر افکند

بزدود ز لوح دل ما نقش دویی را

بیرنگی او آمد و رنگ دگر افکند

آن سر مگو را که به عشقش شده تفسیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه