گنجور

 
صائب تبریزی

آنها که به فردوس رخ یار فروشند

از سادگی آیینه به زنگار فروشند

گنج دو جهان قیمت یک چشم زدن نیست

گر زان که به زر لذت دیدار فروشند

درد دل بیمار به هرکس نتوان گفت

این جنس گران را به پرستار فروشند

سازند عیان محضر بی‌مغزی خود را

جمعی که به هم طره دستار فروشند

بی‌زرق و ریا نیست نماز شب زاهد

معیوب بود هرچه شب تار فروشند

چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه

کز چاه برآرند و به بازار فروشند

مفروش دلی را چو خریدی به دو عالم

کاین نیست متاعی که به بازار فروشند

پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی

حیف است که کردار به گفتار فروشند

بی‌مغز گروهی که به آشفته‌دماغان

چون صبح پریشانی دستار فروشند

صائب مگشا لب که به بازار خموشان

در جیب صدف گوهر شهوار فروشند

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

صد جان به یکی دانگ به بازار فروشند

خوبان به دل و جان ز چه رخسار فروشند؟

جان می کشدش سوی خود و دل به سوی خویش

بر دست گر این هر دو خریدار فروشند

با آنکه ستانیم به صد جان مکن آخر

[...]

رضی‌الدین آرتیمانی

ای کاش که سجاده به زنار فروشند

این طایفه دین چند به دینار فروشند

حق از طرف برهمنان است که امروز

صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند

ترسم که به خاکستر گلخن نستانند

[...]

عرفی

خوبان که به هم گرمی بازار فروشند

با هم بنشینند و خریدار فروشند

ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم

ارباب نظر دیده به دیدار فروشند

حیران شده گان تو به خورشید قیامت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه