صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱۴

تا حسن گلو سوز تو در جان شرر افکند

در سینه من داغ مکرر سپر افکند

من خرده جان را چو شرر باختم اینجا

پروانه درین راه اگر بال و پر افکند

تا سبزه وگل هست ز می توبه حرام است

نتوان غم دل را به بهار دگر افکند

دستی که به آرایش زلف سخن آموخت

اخگر نتواند ز گریبان بدر افکند

در دامن تسلیم در آویز که چون تاک

هردم نتوان دست به شاخ دگر افکند

از هیچ دلی نیست که اگاه نباشم

از بس که مرا درد طلب دربدر افکند

هنگامه ارباب سخن چون نشود گرم

صائب سخن از مولوی روم در افکند