گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

یکروز اگر زانکه ترا با تو گذارند

بس قصه بیداد تو کز خون بنگارند

بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند

بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند

بس خاک که از دست تو ریزند بسربر

بس آب که از جور تو از دیده ببارند

غافل مشو ای خفته که از ظلم تو هر شب

در حضرت ایزد ز تو در سجده هزارند

گیرم ز کسی شرم نداری و نترسی

تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند

باری زخدا هم بنترسی تو که در حشر

این کرده و این دیده همی بر تو شمارند

بس شرم و خجالت که ترا خواهد بودن

گر آینه فعل تو در روی تو دارند

این ناز و تنعم که تو در پیش گرفتی

شک نیست که خوش میگذرد گر بگذارند

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
ناصرخسرو

از بهر چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟

یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند

گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند

کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند

ارز سخن خوب خردمندان دانند

[...]

منوچهری

شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند

گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند

ماه سه شبه از بر گردن بنگارند

از غالیه، بی‌آنکه همی غالیه دارند

سنایی

ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند

وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند

سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند

پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند

ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند

[...]

میبدی

نام تو بصد معنی نقّاش نگارند

بر یاد تو و نام تو می جان بسپارند

بر بوی وصال تو همی جان بفشانند

وز وصف تو در دست بجز عجز ندارند

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از میبدی
نسیمی

عشاق، هوای رخ زیبای تو دارند

زانروی چو منصور همه بر سر دارند

رحم آر به جان و دل این قوم که در عشق

مجروح و دل آزرده و بیمار و نزارند

هیچ است جهان در نظر همت ایشان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه