گنجور

 
صائب تبریزی

دل طاقت حیرانی دیدار ندارد

آیینه ما جوهر این کار ندارد

گل می کند از رنگ پریشانی خاطر

حاجت به تنک ظرفی اظهار ندارد

تا چند به مویی دلم آویخته باشد

واپس ده اگر زلف تو در کار ندارد

واعظ چه شوی گرم لب بی نمک تو

تبخاله ای از گرمی گفتار ندارد

مشکل که گشاید گره از رشته کارم

ابروی تو پیشانی این کار ندارد

آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن

موی کمرت طاقت این بار ندارد

کاری است به دل ناخن الماس شکستن

هر بیجگری دست درین کار ندارد

ای شاخ گل از دور چه آغوش گشایی

گل رنگی از آن گوشه دستار ندارد

یک ذره وفا را به دوعالم نفروشیم

هرچند درین عهد خریدار ندارد

بی حوصله ای را که بود شیشه متاعش

آن که به آتش نفسان کار ندارد

صائب به جگر شعله زند ناله گرمت

آتش نفسی مثل تو گلزار ندارد