گنجور

 
امیر معزی

امروز بت من سر پیکار ندارد

جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد

بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی

زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد

با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت

بی‌خنده همی لعل شکربار ندارد

زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز

کم جوی ز عطار که عطار ندارد

بِربود دلم زلفش و بیم است‌ که آن زلف

زنهار خورد با من و زنهار ندارد

در شهر دلی نیست وگر هست‌ کدام است

کاو در شکن زلف گرفتار ندارد

ماهی است‌ که مشک تبت و لالهٔ خود روی

با زلف و رخش قیمت و مقدار ندارد

چون غمز‌ه کند نرگس او هیچ مُشَعبد

با نرگس او رونق بازار ندارد

من بنده ی آن ماه‌ که در جان و دل خویش

جز بندگی شاه جهاندار ندارد

سلطان جهانگیر ملکشاه جوان‌بخت

شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد