گنجور

 
امیر معزی

امروز بت من سر پیکار ندارد

جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد

بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی

زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد

با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت

بی‌خنده همی لعل شکربار ندارد

زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز

کم جوی ز عطار که عطار ندارد

بِربود دلم زلفش و بیم است‌ که آن زلف

زنهار خورد با من و زنهار ندارد

در شهر دلی نیست وگر هست‌ کدام است

کاو در شکن زلف گرفتار ندارد

ماهی است‌ که مشک تبت و لالهٔ خود روی

با زلف و رخش قیمت و مقدار ندارد

چون غمز‌ه کند نرگس او هیچ مُشَعبد

با نرگس او رونق بازار ندارد

من بنده ی آن ماه‌ که در جان و دل خویش

جز بندگی شاه جهاندار ندارد

سلطان جهانگیر ملکشاه جوان‌بخت

شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد

 
 
 
انوری

تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد

جز با غم هجر تو دلم کار ندارد

بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت

کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی

[...]

سید حسن غزنوی

رادی که چنو گنبد دوار ندارد

یاری که در این عالم خود یار ندارد

سلمان ساوجی

هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد

با طلعت خورشید بقا، کار ندارد

کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است

لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد

در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت

[...]

خیالی بخارایی

چشمت که به جز فتنه‌گری کار ندارد

شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد

ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است

کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد

از دولت هجران تو حاصل دل ریشم

[...]

کلیم

حسنی که باو عشق سروکار ندارد

مانند طبیبی است که بیمار ندارد

حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید

غیر از لب پرخنده سوفار ندارد

ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه