گنجور

 
صائب تبریزی

از خط گرفته آن مه تابان نمی شود

این مور بار دست سلیمان نمی شود

بر روی خویش تیغ چرا می کشی عبث

این دل سیه به تیغ مسلمان نمی شود

از ماهتاب خواب سبک می شود گران

موی سفید مانع عصیان نمی شود

سامان پذیر چون شود از تاج زرنگار

از داغ هر سری که به سامان نمی شود

آن را که دستگاه سخاوت بود وسیع

دلتنگ از فضولی مهمان نمی شود

این تنگیی که در دل من خانه کرده است

قانع ز من به چاک گریبان نمی شود

پروای حرف پوچ ندارند بیخودان

دست ز کار رفته مگس ران نمی شود

طوطی ز معنی سخن خویش غافل است

هر کس سخنورست سخندان نمی شود

هر دل که داغ حسن گلو سوز تشنگی است

منت پذیر چشمه حیوان نمی شود

با چار موجه مشت خسی چون طرف شود

صائب حریف شورش دوران نمی شود