گنجور

 
اهلی شیرازی

آن نوجوان ز جور پشیمان نمیشود

وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود

کارم ز دست عشق بمردن کشید دل

از کار خود هنوز پشیمان نمیشود

یکشب نمیشود که زغم دست یاربم

با جیب صبح دست و گریبان نمیشود

حیران آن جمال نه تنها منم که عقل

حیران آن کسی است که حیران نمیشود

ای گریه میل در نظرم کش باشک گرم

کز دست دیده کار من آسان نمیشود

گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن

گنجی است عشق یار کهه پنهان نمیشود

آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست

تسکین بآب چشمه حیوان نمیشود