گنجور

 
صائب تبریزی

در گلشنی که بند قبای تو وا شود

چندین هزار پیرهن گل قبا شود

ریزند اگر به دیده من بیغمان نمک

در چشم قدردانی من توتیا شود

بخت سیه نبرد روانی ز طبع من

از سنگ سرمه آب کجا بی صدا شود

می بایدش به تیغ سر خود به طرح داد

هر کس که چون قلم به سخن آشنا شود

طغیان نفس بیش شود در توانگری

این مار چون به گنج رسد اژدها شود

احسان چرخ سفله نباشد به جای خویش

نعمت نصیب مردم بی اشتها شود

گردد به چار موجه کثرت کجا حریف

آیینه ای کز آب گهر بی صفا شود

دیوانگی به سنگ ملامت شود تمام

خوش وقت دانه ای که به این آسیا شود

صائب گزیده می شود از میوه بهشت

دستی که با ترنج ذقن آشنا شود