گنجور

 
صائب تبریزی

وقت است نوبهار در عیش وا کند

باغ از شکوفه خنده دندان نما کند

جامی به گردش آر که این کهنه آسیا

وقت است استخوان مرا توتیا کنند

امروز چون حباب درین بحر آبگون

دولت در آن سرست که کسب هوا کند

گر بگذرد به غنچه پیکان نسیم صبح

بی اختیار لب به شکر خنده وا کند

خونش بود به فتوی پیر مغان حلال

در نو بهار هرکه صبوحی قضاکند

ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را

کی توبه مرا به درستی رها کند

صائب به غیر روی عرقناک یار نیست

ابر تری که آینه دل جلا کند