گنجور

 
صائب تبریزی

چه داند آن ستمگر قدر دل های پریشان را؟

که سازد طفل بازیگوش کاغذباد قرآن را

اگر چون دیگران شمعی ز دلسوزی نمی آری

چراغان کن ز نقش پای خود خاک شهیدان را

رسایی داشتم چشم از شب وصلش، ندانستم

که در ایام موسم کعبه سازد جمع دامان را

زلیخا چون کشد بر روی یوسف نیل بدنامی؟

که گردد چاک تهمت، صبح صادق، پاکدامان را

ندارد حاصلی غیر از ندامت حیله اخوان

به پیه گرگ نتوان زشت کردن ماه کنعان را

به امید چه عاشق از خط تسلیم سرپیچد؟

که از کس نیست امید شفاعت صید قربان را

به غور حسن نتواند رسیدن چشم کوته بین

ز یوسف بهره ای غیر از گرانی نیست میزان را

ز جمعیت کف افسوس باشد حاصل ممسک

که از دریای گوهر، باد در دست است مرجان را

چو داغ لاله از زیر سیاهی برنمی آید

لب جان بخش او تر ساخت از بس آب حیوان را

به دریا صد گریبان چاک دارد از صدف صائب

کجا سوزد به خار خشک ما دل ابر نیسان را؟